من نه به رنگ پــــوست تعصب دارم
نه به طبقه و نه به کیش
تنها چیزی که به آن اهمیت می دهم این است که
کسی انسان هست یا خیر....
بالاتر از این نمی توان بود...!!

سخنی زیبا از " مارک تواین "


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 17 دی 1392برچسب:مارک تواین , انسان باش, | 10:39 | نویسنده : پــــرستو |
 
 
حکایــت عــ♥ــشق من و تو
حکایت قهوه ایست
که به یادت تلخ تلخ  مــــی نوشم …
که با هر جرعـــــه اندیشیدم
که ایـن طعـم را دوست دارم یا نـه ؟!...
و آنـقدر گیـر کردم
بین دوست داشتـن و نـداشتن
کـه انتـظار تـمـام شدنش را نـداشتـم
تـمـام کـه شد فهـمیدم
که بـازهم قهـوه می خـواهـم
حـتـی تــــلـخ تــــلـخ

برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:قهوه تلخ , عکس عاشقانه ,عشق,, | 9:42 | نویسنده : پــــرستو |

چه تلخ است، یادآوری سر آغاز عشقی که گمان میرفت جاودانه باشد...!

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:تلخ است , عشق , عکس عاشقانه, | 11:2 | نویسنده : پــــرستو |

شـــــب گــــرد گیرم که یلــــــدا هم بیاید !!

  شبی هم به درازا بکشد ! برفی هم ببارد !سفره ای هم چیــــده شود !!!
اناری هم باشد !!! و دیوان حافظی هم !!!
چه یلدایی ؟! چه برفی ؟! چه فالی ؟!
بی تو اینجا همه شب یلداست خوب من  !!!
همه شب سرد است !!!
همه شب فال مرا می گیرد یاد آشفته تو !!!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:شب یلدا, | 12:23 | نویسنده : پــــرستو |

 

حالم خــوب است اما...
دلم تنــــــگ آن روزهایی شده ام
که می توانستیم از ته دل  با هم بخـــــندیم...!

اما حالا دگر نیستی ! تنها هم نمیخندم


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:دلتنگ, | 17:8 | نویسنده : پــــرستو |
 
دخـتــَــر کـه بــاشی
میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ 
پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی
میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم
پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی :
میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری
و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی
دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون
پـــِدرتـه
هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه !
قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان
پـــِدرته
 

برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:دختر که باشی, | 16:46 | نویسنده : پــــرستو |

دلــــ♥ــــ من تنگـــــــــــ است

حرف حسابــــــــ حالیــــــــــــ اش نمی شود


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:دلتنگی ,, | 9:57 | نویسنده : پــــرستو |

۴۰ روز گذشت

دفتر روزگار ،۴۰ ورق خورد تا رسیدیم به نقطه ای که هستیم.........

و اما........چه تلخ بود این روزها.......

روزهای نبودنش.......

چه اشکهایی که در نبود او ریخته شد........

چه امیدهایی که با رفتنش نا امید گشت........

چه دلهایی که با ترک دیار زندگانی، شکسته شد...........

و چه تنها ماندند کسانی که تنها دلخوشی زندگیشان، وجود نازنین او بود........

۴۰ روز  با همه خاطرات غمبارش گذشت......

وحید تبدیل به خاک شد.......

و رفت تا در گوشه ای از صفحه ی خاطرات، بدرخشد.....

و اما چه غریب از این دیار کوچ کرد........

 

 

گـــذشت 40 روز

   سفر سه بخش بود! تو رفتی ,من ماندم , قصه ناتمام شد , خاطره ات که تمام

نمی شود!!!

   وحـــیدملااقل قصه را تمام می کردی ,  تا هر شب ,  بی غصه بخوابم

            و هر روز ابتدای قصه بنویسم.......

             شروع............!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:40 روز گذشت, | 18:33 | نویسنده : پــــرستو |
آسمان هست
مــــن هستم
مثل يک پرســـتوی مهاجـــر با حسی غريب
در کنار اين مردم...
شايد حضور صدايی نتواند نگاههايی چنين سنگين را جا به جا کند
شايد برای باور وجودم اثباتی لازم باشد
اما من وجود دارم
من هستم با قلبی شکسته اما در حال تپيدن جدا از همه بودنها
همانطور که آسمان هست ،به قلب مهربانت بگو هیچ چیز یادت را از خاطرم نخواهد برد حتی نبودنت تا ابد.
خدایم را دوست دارم و با وفـــا تر از او سراغ ندارم
به رسم همین وفا داریست که عزیزانم را به او میسپارم.

وحیدم تمام لحظه ها و ثانیه های امروز و فرداهایم با یاد توست
 

برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:دلتنگی , | 11:26 | نویسنده : پــــرستو |

سلامی دوباره

از آنجا که این وبلاگ توسط وحید & پـــــــــــرستو آپ میشد بصورت ماهیانه متاسفانه باید بگم که همنفس و همراه زندگی من در این راه من تنها گذاشت و به دیار باقی ملحق شد ! بله درست میگید آقای وحید سلیمی یک روز پایئزی بر اثر تصادف در جاده کرج و برخورد با کامیون مرگ مغزی شد و اعضاء آن با رضایت خانواده به نیازمندان اهداء شد و از پیش ما رفـــت و با رفتنش به وجود من , خانواده و دوستان آتش زد.

وحیدم همیشه میگفت : پــــــــرستو من نیومدم که برم ولی چه کنیم که تقدیر این چنین خواست و رفتی...

وحیدم میخواستم در این وبلاگ ببندم آخه با دیدن این وبلاگ دگرگون میشد حالم ولی بنا به احترام تو که همیشه احساساتت را در این دفتر مجازی بیان میکردی و توصیه دوستان و درخواست آنها اینکار انجام ندادم و گفتم نه اسمش و نه نام وبلاگ تغییر میدم فقط با یاد تو مینویسم تویی که حضورت مردانه بود فقط برای توست که مینویسم که شاید این دل من کمی آرام بگیرد.

 

چقدر  بهانه ی تو رو میگیره هر روز
چقدر  هوای با تو بودن کرده
چقدر از این روزهای سرد بی تو بودن گرفته 
کاش می دانستی چقدر دلم برای ضرب آهنگ قدمهای

گرمی نفسهایت ، مهربانی صدایت تنگ شده
کاش می دانستی چقدر تنهام ، چقدر خسته ام 
و چقدر به حضورت محتاجم 
از خودم می پرسم شاید انتظارم برای داشتن تو زیاد بوده!

خدایاآرامم کن 

 

براي ماندنش به خدا التماس کردم از خدا خواستم از حمايت ما رو بر نگرداند که من بي او هيچم نيمه شبها برايش دعا کردم آه کشيدم ولي او رفت و خدا گريه هايم را نشنيد و نديد و دعا هايم را نشنيد و  مورد اجابت قرار ندادو او را برد و ان زمان بود که من از همه و هر چه داشتم بريدم و هاي هاي گريستم و او رفت و من فقط ناظر رفتن او بودم رفتني که هيچ اميدي به بازگشت آن ندارم ونخواهم داشت و  من وحیدم براي هميشه از دست داده ام نه مي توانم او را حس کنم و نه در آغوش بگيرم او رفت گر چه برايم هميشه ماندگاراست. 

 


 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 6 آبان 1392برچسب:با تو , عاشقانه , سفر بسلامت , عکس عاشقانه , نامه , عشق , دوستت دارم , دلنوشته ها, آغوش , عکس , عشقولانه, | 11:12 | نویسنده : پــــرستو |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس